اتفاق عجیب

دیشب از فک درد نخوابیدم.مجبورشدم یه قرص بخورم ولی دیگه خواب از سرم پریده بود.وقتی از کلاس برمیگشتم خودمو رو زمین میکشوندم تا فقط برسم خونه و بیوفتم رو تخت
تو اتوبوس یه تصمیم خنده دار گرفتم قسمت آقایون خلوت بود و من با خودم گفتم  تصمیم دارم این آقاهه پاشه و جاشو به من بدهچند دقیقه بعد همون آقاهه پاشد و تو جمعیت خانوما منو صدا زد و گفت بیا بشین اینجا

احساسهای شاعرانه

بعداز روزها نه ...شایدم بعداز سالها احساسهای شاعرانه بهم دست داد.یه عالمه شعرهای قشنگ خوندم ویه ذره آهنگهای رمانتیک گوش دادم.با کلی حس قشنگ یه قهوه ی غلیظ به خودم تعارف کردم !ولی یه حس عجیب مثه برق از کنارم رد شد،جرقه ی یه تنفرهمه چیزو به باد داد،والان نقشه ی یه انتقام رو دارم میریزم.

کلیداسرار

یه کم بهترم!البته که آدم همیشه در حال تغییر و بهتر شدنه .موضوع اینه که همش باید اتفاق هایی بیوفته تا من بفهمم کجا رو با چی برم و یا با کی برم؟هر کاری هم تاریخ مصرف داره که من سعی میکنم توجه وافر بهش بکنم.
یکی از" نسبتا "نزدیکانم عمل سختی داشت و من هم درگیرش بودم چون چپ و راست باید اوامر خودش یا اطرافیانش رو اجرا میکردم.حالم ازین بهم میخوره که این آدم به شدت بددهن بی چشم و رو و از خودراضیه!اصلا دلم نمیخوادببینمش!دلم نمیخواد یک ثانیه هم واسش وقت بذارم.اون وقت شبیه آدم های بد کلید اسرار شدم.با منطق کلید اسراری به زودی یه مرگ دلخراش به سراغم میاد و همه تف و لعنتم میکنند،ولی ترجیح میدم برم جهنم تا دوباره این زن با خدا رو ببینم.

تیمارستان

حالم خیلی بده نه واسه این دهان آش ولاش بلکه به خاطر شنیدن دروغهای وافر!من در مقابل دروغ تا یه حدی میتونم تحمل کنم ولی از حد که بگذره قاطی میکنم و ای کاش یه کم عادت میکردم به این دروغگویی ها چون انگار من مشکل دارم که نتونستم با این قضیه کنار بیام.خلاصه اینکه دارم بالا میارم از بس تحمل کردم.میدونم دفه ی بعد اوضاع من بدتر میشه ممکنه کارم به تیمارستان بکشه

اگزم

به خوبی و خوشی امتحان دادیم و فکر نمیکنم بد بشم شب جوابشو تو سایتشون میبینم.