ماسک

شهاب حدودای صبح میرسه و باید زودتر بخوابم تا صبح که کوییز دارم خسته نباشم،هیچی به اندازه ی بی خوابی منو از پا نمیاندازه،ولی الان خوابم نمیاد
 
صورتم یه وری شده و مجبورم ماسک بزنم،امروز یه زنگ به دکتر زدم و گفت این حالت طبیعیه،ناسلامتی 4تا بخیه شاید هم بیشتر تو سقف دهنم زد.

امروز پسرها رو بردم کلاس.یه ربع مونده به اینکه زنگشون بخوره یکی از پدرها اومده بود و به خیال اینکه زنگ بچه ها خورده پسرشو صدا میزد در واقع فریاد میزد به شدت هم وحشت کرده بود مثل مرغ سرکنده میدویدتا اینکه ما فهمیدیم داره اشتباه میکنه بهش گفتیم یه ربع دیگه میان بیرون! و یه نفس عمیق کشید و تو اون لحظه بغض تو گلوم پیچید.خدا رو شکر که کسی گم نشده بود

غر

واقعا این شهاب بی فکره،یک هفته رفته بدون اینکه یه خبر درست و حسابی به من بده از سکوت و مناعت طبع من سواستفاده میکنه،واقعا که!
من اینجا با دوتا بچه بدون یه کمک کوچیک تازه آخرهفته مادرش میخواد بره بیمارستان و چپ و راست باید مهمونداری کنم،تازه یه ذره هم فکر نمیکنه که منم امتحان دارم و دوست دارم واسه خودم برنامه ریزی کنم.
چرا نمیتونم خیلی عصبانی بشم؟با چهارتا غرغر کردن دیگه حتی اگه خودشهاب رو هم ببینم یادم میره عصبانی شده بودم