صدف

ازخونه ی مادربزرگم داشتم میومدم خونه ی اون یکی مادر بزرگ. وقتیکه داشتم از جوب رد میشدم دیدم داخل جوب یه عالمه سنگ های زیبا و صدف های خیلی بزرگه، چندتاییش رو برداشتم. یه مرد موذی  رو اون دور و بر احساس میکردم ،یه تنه بهم زد و صدف از دستم افتاد تو جوب!ولی وقتی رفتم برش دارم دیدم داخل یه رودخونه ی عمیق افتادم و اصلا هم برام مهم نبود فقط و فقط به صدف ها فکر میکردم و در حالیکه خیس آب بودم دیدم چقدر مرد موذی حرصش گرفته!

*این لوکیشن خونه ی مادربزرگها و مسیر بین دوتا خونه ها رو خیلی میبینم،الان دیگه مادربزرگ پدری که فوت کرده و مادربزرگ مادری هم جای دیگه ای زندگی میکنه.